داستان زیر تجربه زنی است که حقوق خوانده اما تصمیم گرفته با کمک زنان هنرمند ساکن هرمزگان کارافرینی کند و هنر سوزن دوزی را روی مانتو های ایرانی گسترش دهد. تجربه زیر به من یادآوری کرد که در وهله اول خود ما مسئول تغییر جامعه خود هستیم. به نظر من ما در ایران، نسبت به مسائل و مشکلات عموما یک راه در پیش می گیریم. سکوت می کنیم و عقب می کشیم و در بیشتر موارد همراه با این انفعال برای توجیه بی عملی خود لب به شکوه و اعتراض به زمین و زمان می کنیم. اما اگر فرصت کنید تا رفتار انسان ها در کشورهای توسعه یافته تر را مشاهده کنید بیشتر خواهید دید با انسان هایی روبرو هستید که سعی می کنند مشکلات را برطرف کنند، کمتر ناله و شکایت می کنند و نسبت به مسائل رویکرد فعالانه تری دارند. اگر خواهان زندگی در جامعه توسعه یافته ای هستیم باید اول از خودمان شروع کنیم.
"یک ظهر گرم تابستان بود. طراح مجموعهی لباسهایم، آدرس را داد و گفت: تنها
جایی که ممکنه بتونی کشمیر و موهر اصل رو سفارش بدی، این جاست. وارد که
شدم، فروشنده دست تنها بود و دو مشتری
داشت. تا آنها را راه بیندازد این پا و آن پا کردم و از مکالماتشان
متوجه شدم که مشتری قدبلند و خوشتیپ، کارمند سفارت ایتالیا و پیگیر
پارچههای سفارشی سفارت است و دیگری خانم هوسیپ، مشتری ثابت و از خیاطان
هنرمند ارامنه است.
وقتی دیدم انتظارم دارد طولانی میشود از فروشنده
پرسیدم: پارچهی موهر دارید؟ مرد با بیحوصلگی جواب داد: میبینی که سرم
شلوغه، یه روز دیگه بیا. تعجبزده از رفتار سرد مرد، گفتم: نه، صبر میکنم
کارتون تموم شه؛ هم راهم طولانیه و هم این که با شوق و ذوق اومدم اینجا.
مرد با لحن و حرکتی که نشان از بیحوصلگی بیشتر داشت، سرش را بالا آورد و
گفت: اشتباه آدرس دادن خانوم، من نه موهر مییارم نه سفارش قبول میکنم.
این طور که شنیدم، دمغ و ناراحت از مغازه بیرون زدم و داد زدم: دربست!
توی ترافیک اتوبان صدر، کاغذ و قلم را از کیفم بیرون آوردم تا آشفتگی ذهنم
را بیرون بریزم. موقعیتهای خیالیای مشابه آنچه برایم رخ داد را تصور کردم
و تمام رفتارهایی که از یک فروشنده خوب انتظار داشتم را لیست کردم. نوشتنم
که تمام شد، راننده گفت: رسیدیم خانوم! یک لحظه سرم را بالا کردم، فکری از
ذهنم گذشت و به راننده گفتم: آقا اگه میشه برگردیم!
هوا تاریک شده
بود و چیزی به نه شب نمانده بود. خیلی از فروشندهها، کرکرهها را داشتند
پایین میکشیدند اما چراغ مغازهی مرد همچنان روشن بود. وارد که شدم،
همچنان دست تنها بود و این بار داشت با تلفن بلند بلند صحبت میکرد. چشمش
که به من افتاد گفت: تو هنوز اینجایی؟ مگه نگفتم سفارش نمیگیرم؟ قاطع اما
با احتیاط گفتم: چرا، اما کار دیگهای دارم. مصمم جلو رفتم و برگهی
نوشتههای توی راه را گذاشتم روی پیشخوان. با تعجب برگه را برداشت و شروع
کرد به خواندن. هنوز چند خط را بیشتر نخوانده بود که لبخند را روی لبش
دیدم. سرش را بالا کرد و گفت: بشینید خانوم.
اولین بار چای آلبالو را
در مغازهی آقای توتونیان خوردم. آن شب یکی از خاطرهانگیزترین شبهای کار
من شد. آقای توتونیان با حوصله و مهربانی از تجربههایش با برادران
هاکوپیان و کار در ژورنال طراحی بوردا در سالهای قبل از انقلاب گفت و این
طور شد که مرد فروشندهی بیحوصله، شد یک همکار و دوست خوب که بهترین
پارچههای موهر را به مجموعهی کارم اضافه کرد."
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.